شاعر : حسن لطفی نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : فاعلاتن مفاعلن فعلن قالب شعر : مسمط
لحظههالحظههایآخـربود آخرین نالههای خواهـر بود
خواهری که میان بستر بود خنجری خشک ودیدهایتربود
چـقـدرسیـنهاش مـکـدّربود چشم خود چه سخت وا کرده رویخود را بهکربلا کرده
مجـلس روضه رابـپا کرده بـاز هـم یـادِ بــوریـا کــرده
یادِ بـاغِ گـلی که پـرپـر بود
پلکهایش کمی تکان دارد رعشهای بیـنبـازوان دارد
پوستی رویِاستخوان دارد یـادگـاری زِخـیـزران دارد چشم از صبح خیره بردربود
تا عـلی اکـبـرش اذان ندهـد تا که قاسم رُخی نشان ندهد
تا عـلـمـدار سـایـبـان نـدهـد تا حسینـش ندیـده جان ندهد
انتظارش چه گریه آور بود
زیـرِ ایـن آفـتـاب میسـوزد تنـش از الـتهـاب میسـوزد
یاد عـبـاس و آب میسـوزد مثـلِ رویِربـاب میسـوزد
یادِ لبهای خشک اصغر بود
میزند شعله مرثـیهخوانـیش زنـده ماندن شده پشیـمانـیش مانده زخمی به رویِ پیشانیش آه از روزِ کوچه گردانـیـش
چـقـدردرمـدیـنـه بهـتر بود
سه بـرادر گرفته هر سو را و عـلـی هم گرفـته بـازو را
دورتــا دورقــد بــانـــو را تـــا نـبــیـنـنـد چـــادر او را
آه ازآن دم که پیش اکبربود
ناگهـان یک سپـاه خـنـدیـدند بـر زنـی بـیپـنـاه خـنـدیـدند
او که شد تکـیـهگـاه خندیدند روسوی قـتـلـگـاهخـنـدیـدند
بعد از آن نـوبت بـرادر بود
آنهمه ازدحـام یادش هست جمعکوفی وشام یادش هست
چشمهای حـرام یادش هست حال و روز امام یادش هست
چشمها روی چند دخـتربود
یکطرفدختریکهرفت ازحال یک طرف تلِ خاکی و گودال
زیرِ پایِ جماعـتی خوشحال یک تناُفتاده تا شود پـامـال
بـازدعـوا مـیان لـشکـر بود
جانِ اوتا زِصدر زین اُفتاد خیمهای شعلهور زمین اُفتاد نقشِ یک ضربه برجبین اُفتاد گیسوییدست آن واین اُفتاد
حـرمله ازهـمه جـلـوتر بود
یک نـفـر گـوئـیا سـر آورده زیریک شـال خنجـر آورده
ضربهایکه بهحنجرآورده عــرقِ شــمــر را در آورده
وای سرروی دست مادربود